در جستوجوی جامعهشناسی ملی | محمدامین قانعیراد، رییس انجمن جامعهشناسی
ما کمتر همایشهایی را در انجمنهای علمی سراغ داریم که از استمرار برخوردار باشند ولی امیدوارم که همایش «کنکاشهای مفهومی و نظری درباره جامعه ایران» به یک سنت تبدیل شود. ما اکنون در یک فقر مفهومی و نظری در جامعهشناسی گرفتار هستیم که مهمترین دلیل آن در حوزه آموزش جامعهشناسی است. جامعهشناسی یک دانش بنیادی است که باید بر مفاهیم و تئوریهای این علم تاکید کنند. پذیرش ١٥٠ نفر دانشجوی دکتری در رشته جامعهشناسی هیچ مفهومی ندارد. شاید فقط باید ١٠ نفر از آنها در جامعهشناسی تحصیل کنند و به نظر من وضع کنونی آموزش جامعهشناسی اصلا پاسخگو نیست. یکی دیگر از مشکلات حوزه جامعهشناسی در ایران معضل ترجمه است. ورود افراد یکسان در ترجمه متون اصلی و پایه جامعهشناسی باعث این مشکلات شده است. باید تا زمانی که مشکلات ترجمه در کشور حل و فصل شود، متون اصلی نظری جامعهشناسی به زبان انگلیسی تدریس شود. جامعهشناسی در حوزه پژوهش دانشگاهی نیز دچار خلأ است. مساله دیگر توانایی استادان و دانشجویان ما در تبدیل مسائل و مشکلات روزمره به مسائل و مشکلات نظری است. نیاز به تولید نظریه، اهمیت آن و زنده نگه داشتن آن به عنوان یک دغدغه از مهمترین مواردی است که باید این همایش در جلسه اول دنبال کند. ما باید بتوانیم تداوم و استمرار در فعالیتهایمان داشته باشیم. بنابراین باید فرآیندی را برای رسیدن به یک جامعهشناسی ملی کامل و یک جامعهشناسی ایرانی به صورت جدی دنبال کنیم.
تعیین تکلیف غیرجامعهشناسان برای جامعهشناسی | محمدتقی آزاد ارمکی، جامعهشناس
در موضع توضیح چیزی تحت عنوان کنکاشهای مفهومی و نظری درباره جامعه ایران هستیم. احتمالا مفروض بنیادی که تا حدودی نیز مفروض صادقی است این است که جامعه ایرانی را به خوبی نمیشناسیم و راز آن، در حوزه جامعهشناسی این است که احتمالا جامعهشناسی، نظریه یا نظریههایی را که واقعیت جامعه ایرانی را توضیح دهند در اختیار ندارد. گفتوگو در این باره مجال دیگری را میطلبد اما بحث من در این همایش چیز دیگری است؛ باید دید مفروضی داریم یا خیر و آیا این مفروض صادق است؟ آیا دانشی که بیش از ٨٠ سال در ایران سابقه دارد و سرمایه عظیمی از نیروی انسانی را در خود جای داده است که بعضی از کنشگران آن به زندان میافتند و بعضی نیز به ریاست و قدرت در نظام سیاسی کشور میرسند، دانشی که ظرفیتی دارد که هم میتواند نیروی انتقادی تولید کند و هم میتواند سیاست اجتماعی را تعیین کند، میتواند جای آن در زمین نبوده باشد و ساحتی از واقعیت جامعه ایران را بازگو نکرده باشد؟ بسیاری از گفتارهای سیاستمداران ایرانی، کنشگران حوزه سیاسی و روشنفکران، گفتارهایی است که جامعهشناسان مهم ایرانی تولید میکنند. بخشی از برنامههای توسعه ایران و برنامههای سیاستهای اجتماعی ایران را جامعهشناسان نوشتهاند و بخشی از جایی که رادیکالیزم اجتماعی- سیاسی اتفاق میافتد را احتمالا جامعهشناسان پیشنهاد میدهند. پس وقتی که فضای حضور جامعهشناسی با این عرصه گسترده به لحاظ نیرو و گرایش در کشور وجود دارد، میشود این فرض را قبول کرد که جامعهشناسی در ایران چیزی نیست و به طور بنیادی در معرض فروپاشی است و آلترناتیوی غیر از فلسفه نمیتواند داشته باشد که فیلسوفان، روانشناسان، سیاستمداران یا متالهان باید تعیین کنند که جامعهشناسی چه باید بکند و کجا باید برود، اتفاقی که در جامعه ایران افتاده است.
فیلسوفان ایرانی همیشه در قدرت بودهاند
عرصه عمومی پر از ورود این چهار نیروی اجتماعی است که به نام جامعهشناسی حرف میزند و داوری جامعهشناسی میکنند. آنها جامعهشناسانه نمیاندیشند. مطبوعات پر از روانشناس بدلی از جامعهشناسی است. فیلسوف جای جامعهشناس نشسته و از دغدغههای جامعهشناسی میگوید. به نظر میرسد بیش از اینکه جامعهشناسی مشکل داشته باشد این گروهها هستند که مشکل دارند و جامعهشناسی را نمیفهمند زیرا جامعهشناسی دانش رقیب و انتقادی است. جامعهشناسی دانشی است که ابعاد واقعیت اجتماعی را بازگو میکند، واقعیت اجتماعیای که الزام اجتماعی را برای روحانی، حکومت، سیاستمدار و برای حوزه عمومی تعیین میکند. من یک فیلسوف را در تاریخ ایران نمیشناسم که در یک دوره در قدرت نباشد. این فیلسوف سخن از اهمیت علوم اجتماعی میکند، دغدغه او نظامهای امر اجتماعی، اهمیت ساختارها و فشارهای اجتماعی است. محدودیتی که فیلسوفان، متالهان، روحانی و سیاستمدار برای امر اجتماعی ایجاد میکنند فاجعه است. روانشناسان در ایران چه میکنند؟ آنها جای جامعهشناسان نشسته و تحلیل اجتماعی ارایه میدهند و سیاستهای اجتماعی را تعیین میکنند. مسوول خانواده در ایران روانشناس است، آنها امر خانواده را به یک امر بایولوژیکال و عاطفی تقلیل میدهند. کجا بجز در ایران خانواده این گونه است و مساله طلاق آن تنها مبتنی بر امر نارضایتی جنسی است؟ کجا بر اساس مسائل عاطفی و مانند آن است که روانشناس باید تحلیل ارایه دهد و به جای جامعهشناس از مفاهیم جامعهشناسی استفاده کند و بعد قضاوتها، داوریها و سیاستهای اجتماعی بسازد. در واقع در رابطه با مساله جامعهشناسی در ایران، ماجرای دیگری وجود دارد و در نتیجه آن، فشاری بر جامعهشناسی وارد شده که نمیتوانیم از آن غافل شویم.
مشکل جامعهشناسی بیشتر سازمانی است تا معرفتی
یک مناقشه غلط به اسم رابطه فرد و جامعه در جامعهشناسی طرح شده که مناقشه باطلی است. در حالی که دوستانی هنوز هم به عنوان یک مناقشه اصلی آن را مطرح میکنند. ما دغدغههای بیرونی این چهار نیروی اجتماعی یا چهار معرفت را وارد جامعهشناسی کرده و به آنها دامن میزنیم و بعد که جواب نمیگیریم، میگوییم جامعهشناسی، علم بحرانی، مناقشهآمیز و تمام شده است. فیلسوف کار فیلسوفانه نمیکند در حالی که فلسفه و روانشناسی در ایران عقبتر از جامعهشناسی هستند. روانشناسی به افکار عامه در باب توضیح وضعیت آدمهای دیوانه مشکلدار تبدیل شده است. چطور میشود این علوم به جامعهشناسی کمک کنند و به او بگویند موضوع، روش و مسائل تو کدام است؟ مشکل جامعهشناسی جای دیگری است، یکی از اساسیترین مشکلات جامعهشناسی این است که ما همهچیز را موضوع جامعهشناسی در نظر گرفتهایم، همه آنچه در بیرون گفته شده به امر اجتماعی تبدیل شده است و همه نظریهها را همه جا به کار بردهایم. روش کمی را همه جا استفاده کرده و روش کیفی را اسیر کردهایم. مشکل درون جامعهشناسی است اما مشکل بنیادی غیرقابل اصلاحی نیست. مشکل، سازمانی است، نوعی بدسلیقگی است، فقدان بعضی از تخصصها و جابهجایی است. مشکل، بیشتر سازمانی است تا معرفتی. هم جامعهشناسی دنیا به بلوغ رسیده و هم در ایران در مرحله بلوغ است. این داد و بیدادی که امروز در حوزه جامعهشناسی وجود دارد ناشی از نمایان شدن مشکل است و باید به دنبال راهحل برای آن بود.
جامعهشناسان معاند جامعهشناسی
مشکلات جامعهشناسی اول این است که متاسفانه این علم به همهچیز میپردازد، هر چه از ما میپرسند بلافاصله جواب میدهیم. چه کسی گفته است که جامعه این همه مشکل دارد؟ کسانی هستند که در متن جامعهشناسی، جامعهشناس هستند و در بیرون، معاند آن بوده و میگویند که جامعهشناسی را قبول ندارند. مشکل دیگر این است که ما در درون جامعهشناسی دچار سلطه مفاهیم متعدد متکثر رهاشده خارجشده از حوزههای پارادایمی و سنت و نظری هستیم. هزاران مفهوم را پژوهش میکنیم و همبستگی در آن وجود ندارد. به عبارت دیگر جامعهشناسی دچار بیکانونی شده و کانون آدمها، سازمان، نظریه، سنت و تجربه خود را از دست داده است. اما برای اینکه ما از این وضعیت نجات پیدا کنیم و به وضع مطلوب برسیم باید ابتدا بپذیریم که جامعهشناسی تاریخمند است. آدمهای بزرگی در عمر ٨٠ ساله جامعهشناسی کارهای بزرگی انجام دادهاند که اهمیت آنها به اندازه پارسونز است در حالی که ما به اندازه او از آنها یاد نمیکنیم. برای نشان دادن این افراد، باید تاریخ جامعهشناسی را مدون کنیم و قلهها و اصول آن را دربیاوریم. این یک رسالت برای جامعهشناسی است. نکته دوم این است که ما باید رابطه دادههایی را که به کار میگیریم، مشخص کنیم.
فیلسوفان سیاسی؛ چهرههای اصلی جامعهشناسی
من دو جامعهشناس موسس بیشتر در جامعهشناسی نمیشناسم؛ دورکیم و وبر، پیشتر گفتهام که چرا مارکس را جامعهشناس نمیدانم. همه دغدغه آنها این است که بگویند واقعیت اجتماعی کجاست و چگونه به دست میآید. نخستین امر ممکن نیز دادهها و اطلاعات است، شما کتاب «خودکشی» دورکیم را ببینید او تولید داده نمیکند بلکه دادههای موجود را با منطق جامعهشناسانه پالایش میکند. این آمار تبدیل به آمار اجتماعی میشود، تبدیل به موضوع داده میشود و میتواند تولید معرفت جامعهشناسانه کند. اینجاست که بین جامعهشناسی آمار و جامعهشناس و آمار منظم پیوند برقرار شود. دومین دغدغه افراد مثل دورکیم، فهم تاریخی و جامعهشناسی تاریخی است. آنها با دادههای تاریخی کارهای زیادی انجام میدهند. در این کشورها انبوه اطلاعات و دادههای تاریخی و مورخان با اصالت وجود دارند، در حالی که در ایران تاریخ و مورخان کار خود را انجام ندادهاند تا کار جامعهشناسی را سهل کنند. مورخان ما تاریخ شاه، حکومت، سیاست و… را نوشتهاند و تاریخ اجتماعی وجود ندارد، به همین خاطر کار جامعهشناسی سخت شده و او نمیتواند مثل دورکیم تحلیل جامعهشناسانه تاریخی در باب وقایع اجتماعی ارایه دهد و نظریهپردازی کند. کسانی چهره اصلی جامعهشناسی شدهاند که فیلسوف سیاسی هستند. قرابتی که جامعهشناسی با باستانشناسی و مردمشناسی پیدا کرده نیز جالب است. مگر
مردم شناسان در این کشور جز مشابه کار
جامعه شناسان چه میکنند؟ اقتصاد، تاریخ، آمار، باستانشناسی و مردمشناسی معارفی هستند که میتوانند کمک کنند تا جامعهشناسان از درون با استفاده از دادهها، اطلاعات، حساسیتها، روشها و امکانهایی که در این معارف وجود دارد، کانون جامعهشناسی را ایجاد کنند تا از آشفتگی خارج شود و اینجاست که امر اجتماعی جامعه ایرانی ظهور میکند و خود را نشان میدهد و اینجاست که جامعهشناسی میتواند کار حرفهای انجام دهد.
رابطه توسعه ملی با رشد اقتصادی | محمدحسین شریفزادگان، استاد دانشگاه و وزیر رفاه دولت اصلاحات
موضوع بحث من مسائلی است که هم در سطح ملی و هم منطقهای و محلی در کشور وجود دارد. یکی از مسائل مطرح ما توسعه منطقهای و رابطه آن با توسعه ملی و مساله فقر و نابرابری است که متاسفانه در ١٢- ١٠ سال گذشته بهشدت چهره متغیری را از خود نشان داده است. دو دیدگاه برای توسعه ملی و منطقهای وجود دارد؛ اول اینکه، اگر ما توسعه ملی را به انجام برسانیم در واقع علامتهای لازم توسعه در سطوح ملی و محلی صادر میشود. یعنی توسعه ملی را ناشی از رشد اقتصاد کلان یا حتی توسعه اقتصادی در ابعاد ملی میداند و توسعه مناطق نیز به تبع آن به طریق خود به خودی شکل میگیرد. این دیدگاه هنوز هم در دولت و هم در دانشگاههای ما وجود دارد و توسعه محلی و ملی را زیاد برنمیتابند. دیدگاه دوم توسعه ملی را ناشی از توسعه مناطق دانسته است و آن را مشروط به توسعه مناطق میداند. یعنی معتقد است تعاملات ملی و کلان توسعه کافی نیست و باید بر اساس مزیتهای نسبی و ملاحظات منطقهای توسعه منطقهای را به پیش برد و توسعه ملی، در واقع پازلی است از توسعه منطقهای و تقسیم کار ملی. یعنی اگر آن انجام نپذیرد دیگری حاصل نمیشود. اما توسعه ملی محصول جمع جبری توسعه مناطق نیست بلکه تقسیم کار ملی، تعادل منطقهای و رشد اقتصاد مناطق موجب ایجاد جریانات توسعه سرزمینی میشود که محصول میانکنشهای توسعه مناطق است و یک پدیده جدید با عنوان توسعه فرامنطقهای را به وجود میآورد که نهایتا توسعه ملی را رقم میزند. این مسالهای است که در حال حاضر در ایران نیز وجود دارد. در واقع توسعه منطقهای زمانی حاصل میشود که محصول مستقل توسعه محلی ناشی از روابط پایین به بالا، افقی و تلفیقی بین عوامل موثر بخشی باشد، نه الزامات منطقهای توسعه ملی.
توسعه محلی، وظیفه اصلی دولتها
یکی از مسائل مهمی که امروزه در رابطه با توسعه وجود دارد مساله فقر و نابرابری است. فقر محصول چندوجهی کارکردهای نظام اقتصادی- اجتماعی جامعه است. بسیاری از سیاستگذاریها خود ناخواسته تولیدکننده فقر و نابرابری هستند. امروزه یکی از مهمترین مسائلی که در مناطق ایران وجود دارد فقر و نابرابری، هم از بعد درآمدی و هم از بعد قابلیتی است و جالب اینکه این جزو وظایف اصلی دولتهاست که سیاستهایی را در این راستا به کار گیرند. توسعه مستقل محلی مرهون ظرفیتسازیهای منطقهای است؛ کاهش فقر چندبعدی (قابلیتی)، بهبود فضای
کسب و کار، حکمروایی خوب منطقهای و نهادسازی اقتصاد منطقهای زمینههایی است که میتواند تحقیقپذیری برنامهریزی توسعه منطقهای را براساس ایجاد ظرفیتسازی محلی افزایش دهد. سیاستگذاری، برنامهریزی توسعه منطقهای زمانی میتواند کارآمدی لازم را از خود نشان دهد که مبانی نظری متناسب با شرایط ایران در حد قابل قبولی فراهم شود.
حوزههای ارتباطی و نگاه به رسانه در ایران | هادی خانیکی، استاد دانشگاه علامه طباطبایی
به دلیل اینکه جامعه ایران یک جامعه بهشدت دستخوش تغییر بود و در پنج دهه گذشته در کانون توجهات نظریهپردازان ارتباطی قرار داشت، طرحها یا طرح وارههایی برای مفاهیم و نظریههای جدید در ارتباطات مطرح شد اما به سبب همان ناپایداری که در نظرورزی وجود دارد شاید بتوان گفت در اینجا رها شد. عنوان بحث من «ایران در میانه نظریهها و مطالعات ارتباطی» است و این موضوع کتابی است که در آینده نزدیک تدوین خواهم کرد. شاید بتوان گفت نخستین طرحی که از منظر ارتباطات به توسعه نگاه کرد و طبیعتا به حوزههای دیگر علوم اجتماعی نیز رسید، طرحی بود که توسط دانیل لرنر انجام گرفت. در چند نشست قبلی من بر این نکته تاکید داشتم که یکی از نهادهایی که به صورت واسطهای توانست بحث ارتباطات و توسعه را در ایران دنبال کند «پژوهشکده علوم ارتباطی و توسعه ایران» بود که توسط دکتر مجید تهرانیان تاسیس شد. این کارها در زمینههای مختلف ناتمام مانده و مساله از اینجا شروع شد که به خصوص در دهه ٥٠ شرایط اقتصادی که با افزایش قیمت نفت، برای ایران فراهم شده بود این ایده را در دولت و حکومت برجسته کرد که چگونه میتوان ایران را به ژاپن غرب آسیا تبدیل کرد و به این اعتبار بحث نوسازی و به تبع آن، نهادهایی تاثیرگذار مورد توجه قرار گرفت. طبیعتا تاکید مطالعات بر رسانههایی بود که در آن زمان نقش تعیینکنندهتری داشتند به ویژه رادیو و تلویزیون و به همین دلیل این پژوهشکده در کنار رادیو و تلویزیون ملی ایران قرار گرفت. یعنی در یک سوی آن، پژوهشکده رادیو و تلویزیون ملی قرار داشت و در سوی دیگر سازمان برنامه و بودجه، که چگونه بین رسانه، نهادی که متکثر توسعه است و نهادی که متکثر رسانه در بیشترین حد آن است، قرابت و نزدیکی به وجود آوریم.
حاملان توسعه در نظریه لرنر
به نظر من شاید کارآمدترین بنیانهای نظری ارتباطات و توسعه در حوزه نظریه را میتوان در بین متفکران ایرانی مثل تهرانیان و اسدی دید ولی در عین حال محققانی که دعوت شده و تحقیقاتی را انجام دادند و نظریههایی که در همایشهای شیراز، اصفهان و مشهد ارایه شد، کمک میکند به اینکه ببینیم زاویه ورود به ارتباطات در ایران چگونه است. من از میان نظریههای غیرایرانی که قبل از انقلاب مطرح شده به بخشهایی از دو نظریه کاستلز و خانم سربرنی اشاره میکنم. پائولو فریره برای تحقیق در نقش سواد در توسعه به ایران آمده که متاسفانه کمتر پی گرفته شده، فوکو نیز دو بار به ایران آمده که گرچه از منظر جامعه شناختی به مساله میپردازد اما حرف او خیلی به جامعهشناسی مردممدار نزدیک میشود به این دلیل که تاکید او نیز این است که جامعهشناس باید در تغییرات اجتماعی حضور داشته باشد و به همین دلیل به جامعهشناس- روزنامهنگار تاکید میکند و خود جامعهشناس- روزنامهنگاری است که نخستین گزارشها را از ایران تهیه میکند و اینکه «ایرانیان چه رویایی در سر دارند» را از درون این کار دنبال میکند. اما بحث لرنر یک نگاه خطی در نوسازی است. با بالا رفتن شهرنشینی به صورت علی سوادآموزی بالا میرود و در پی آن، استفاده از رسانه افزایش مییابد و استفاده از رسانه سطح مشارکت سیاسی و اقتصادی را بالا میبرد. لرنر با تحقیق میدانی و تکیه بر پیمایش، به این نتیجه رسید که هر وقت در جوامعی مثل ایران نسبت شهرنشینی از ٢٥درصد در شهرهای بالای
٥٠ هزار نفر بیشتر شود، سطح سواد بیشتر میشود و جامعه در مسیر نوسازی قرار میگیرد و نتیجه نیز گرفت که حاملان توسعه، جوانان باسواد شهری هستند.
روشنفکران اضافی، مشکل توسعه در ایران
من بیشتر به قسمتهایی از این نظریه که درباره جامعه ایران کمتر به آن توجه شده اشاره میکنم. لرنر، مساله نوسازی در ایران را قرار گرفتن در یک جغرافیای بحران زا میداند. موقعیت ژئوپولتیک ایران را جوری میگیرد که در عرصه رقابت هستند و این به ایجاد قشری به عنوان حاملان نوسازی منجر میشود که از آنها با عنوان نخبگان در خطر یاد میکند. نخبگان در خطر یا روشنفکران یا کسانی که میخواهند جامعه را تغییر دهند، کسانی هستند که از یک سو تمایل به استقلال دارند و از سوی دیگر در همین فضای متمایل به وابستگی به سر میبرند. اینها دچار ناامنی مزمن هستند و به این دلیل به سوءظن کشیده میشوند و این سوءظن، نخبگان را به بازیگری و دروغگویی فراگیر سوق میدهد، همان چیزی که ما امروز نیز به گونهای میبینیم. مهمترین کنشگران را کسانی میدانیم که قدرت بازی و بند و بسط را بلدند، از منافع خود میتوانند استفاده کنند و در واقع عدم استقلال این نخبگان را به عنوان نخبگان در خطر بیان میکند. لرنر، واژهای را
به کار میبرد که کمتر مورد توجه قرار گرفته که میگوید: مشکل ایران در توسعه، داشتن روشنفکران اضافی است یعنی قشر روشنفکر ایران، بزرگتر از آن چیزی است که جامعه به آن نیاز دارد و به همین دلیل، دو واژه جامعهشناسی افراطیگری و روانشناسی افراطیگری را تعریف میکند و برای هر دو این خصوصیت را قایل است که متاثر از نوع رسانهای که وجود دارد یعنی رسانه متمرکز رسمی و دولتی شکل گرفته و آن این است که عمدتا افراطیگری در میان نخبگان یک پدیده شهری است و نه روستایی، بیگانه از موسسات هستند به دلیل اینکه یک ضعف نهادی است، اساسا خیلی زندگی مشترک ندارند و در فضای دو قطبی میایستند. بعد در اثر همین تحقیق در اوایل انقلاب مصاحبهای میکند و میگوید مطالعات من نشان داد که باید جای نوسازی را با تغییر عوض کنم و به جای شروع از شهر باید از کاربرد رسانه و بالا رفتن سواد شروع کنم.
مضمون مشترک در توجه نظریه پردازان به توسعه در ایران
کار خانم سربرنی که به عنوان یک نظریه رسانهای مطرح است تئوری معروف «Small Media, Big Revolution» است که درباره انقلاب ایران انجام داد. اینکه به دلیل پایین آمدن اعتماد نسبت به رسانه فراگیر در ایران، نقش رسانههای کوچک یا رسانههای سنتی یا شفاهی پررنگ شد. بعد از انقلاب نیز باز دو حوزه نظری را در ارتباطات میتوان دنبال کرد. یکی از دو زمینه بعدی بحث، بحثی است که با آمدن هابرماس به ایران به دعوت مرکزگفتوگوی تمدنها در سال ١٣٨١ مطرح شد و در نتیجه گفتوگوهایی که با متفکران ایرانی داشت و سخنرانیهای او، بعد از این، نقش مذهب در حوزه عمومی را مطرح کرد زیرا پیش از این، قایل به این بود که مذهب را در حوزه خصوصی میتوان مطرح کرد. مقوله دوم، موثر بودن زنان در توسعه در ایران است. جالب است که اهمیت پیدا کردن توسعه، وجه اشتراک نظریه هابرماس و کاستلز است که پنج سال بعد از او در سال ١٣٨٦ به ایران آمد. خود من وقتی از کاستلز پرسیدم که چه چیزی در ایران بیش از همه توجه شما را جلب کرد پاسخ داد نقش زنان در مشارکت اجتماعی. به این اعتبار میتوان گفت هر دوی اینها توجه به سویه مدرن در جامعه ایرانی، تکیه روی وجه پرشتاب بودن تغییر نه الزاما نوعی نوسازی غربی، ابهام یا پارادوکس در جهتگیریهای تغییر و نقش زنان داشتند. مضمون مشترکی که در توجهات ارتباطی به توسعه از سوی نظریه پردازان در ایران است این بوده که در ایران، تغییر اجتماعی مبتنی بر شکلگیری نوع جدیدی از ارتباطات بوده که ابتدا ارتباطات جمعی است، ارتباطات جمعی به سوی ارتباطات شبکهای سمت و سو یافته و ترکیبی که از شبکههای آفلاین و آنلاین تشکیل شده، در این شبکهها نیز سهم زنان در گروههای حامل نوآوری بیشتر شده و اینها توانستهاند ارتباطات عمودی را به ارتباطات افقی تبدیل کنند. به این دلیل میتوان گفت از لرنر که از ارتباطات خطی شروع کرده بود تا کاستلز که به الگوی متکثر یا شبکهای توجه داشت، ارجاع همگی به جامعه ایران و تغییرات آن است، در کانون این توجهات نیز گروههای نوآور و اینکه چقدر با ظرفی که برای آنها ساخته شده هماهنگی دارند موضوع بحث آنهاست. لرنر بر انقلاب سرخوردگیهای فزاینده تاکید دارد که وقتی بین توقعات فزاینده یا آرزوهای فزاینده که توسط رسانهها به آن دامن زده میشود و فقدان یا ضعف امکانات و نهادها که توسط جامعه مدنی، حاکمیت و دولت ساخته میشود شکاف وجود دارد، لرنر میگوید که انقلاب سرخوردگیهای فزاینده رخ میدهد و کاستلز نیز در آخر بحث خشم و امید را در شبکهها مطرح میکند و به ویژه به تغییر و تحولات ایران بعد از ٨٨ و ٩٢ اشاره دارد که این تغییرات، تغییراتی است که به نوعی آن بدنه قابل تغییر سیاسی آن، اصلاحطلبانه در تغییر را تقویت میکند و خشم را به امید در تغییر تبدیل میکند.
دولتها و مسیرهای توسعه در ایران | فرهنگ ارشاد، جامعهشناس و استاد دانشگاه
چشمانداز آینده هر جامعه مرهون مسیرهای توسعهای است که عوامل بیشماری در پیشبرد این جریان نقش ایفا میکنند. مجموعهای از سازوکارها تاثیرگذارند که در این بین دولت جایگاه محوری در تامین پیش شرطهای توسعه، به مثابه عامل فراهمکننده منابع بر عهده دارد. مهم شمردن قدرت دولتها در توسعه پس از انتشار گزارش سال ١٢٢٢ بانک جهانی که به نقش کلیدی دولتها در سرنوشت توسعه کشورهای جهان پرداخته شد؛ در مطالعات پیرامون توسعه جای خود را باز کرد. شروع جریان توسعه در ایران مربوط به دوره قاجار و در واقع همزمانی این فرآیند با حرکت مشروطهخواهی در تاریخ معاصر است. در دوران قاجار فرآیند توسعه با پیشگامی روشنفکران مشروطهخواه شتاب گرفت. البته گامهای جدی برای نیل به توسعه به جریان نوسازی در دوره پهلوی اول مربوط میشود. رویکرد نهادگرایی دولت، پاشنه آشیل تعیینکننده تنظیمات بین نهادها محسوب میشود. برآیند مطالعه مقایسهای از نقش دولت در فرآیندهای توسعه در ایران با تاکید بر نوع دولتها و نوع مداخلهشان در توسعه حاکی از آن است که ساختار دولتها در ایران کمترین زمینههای توسعهای را در خود داشتهاند. در واقع دولتها در طول دورانی که جریان توسعه در ایران نضج یافت در چارچوب دولتهای غیرتوسعهگرا و نه توسعهگرا قرار گرفتند. عواملی چون ضعف بنیانهای ساختاری، فقدان ظرفیت مطلوب و کافی دولتها با شدت و حدت از زاویه مدیریت منابع انسانی، بسیج حمایت اقتصادی و اجتماعی و توانایی نظم دادن به منابع ضروری از جمله عواملی بودند که در نهایت صورتبندی از دولتهای ناتوسعهگرا را در تاریخ ایران شاهد باشیم.