نشست علمی «مهاجرت تحصیلی؛ بیمها و امیدها» با حضور دکتر محمد مصحفی فارغالتحصیل علوم سیاسی دانشگاه پاریس و سروش معروضی دانشجوی دکترای فلسفه علم دانشگاه تورنتو به میزبانی دفتر خراسان انجمن مطالعات فرهنگی و ارتباطات برگزار شد.
در ابتدای این نشست وحید اقدسی، مدیردفتر خراسان انجمن با اشاره به درگذشت مریم میرزاخانی گفت: فقدان این نابغه ایرانی بهانه ای شد تا این نشست را برگزار کنیم و امیدواریم با حضور دو مهمان برنامه، بتوانیم تصویر دقیق تری از تحصیل در خارج از کشور به دست آوریم. وی در ادامه با اشاره به آمارهای موجود از تعداد دانشجویان ایرانی خارج از کشور افزود: به گزارش صندوق بین المللی پول در بین 91 کشور در حال توسعه، ایران رتبه اول مهاجرت نخبگان را به خود اختصاص داده است و به واسطه تحصیل 180 هزار دانشجوی ایرانی در خارج از کشور، سالانه 50 میلیارد دلار ارز از کشور خارج می شود.
اقدسی در ادامه با استناد به پژوهش های انجام شده در خصوص علل مهاجرت دانشجویان گفت: در پژوهش فریدون جعفری که در قالب کتاب هم منتشر شده، میزان امید، مشکلات سیاسی، مشکلات اجتماعی، مشکلات اقتصادی و عوامل واسطه ای، 5 متغیر اصلی در مهاجرت دانشجویان به خارج از کشور به حساب می آیند. وی همچنین با استفاده از مدل مفهومی «تینتو» و نظریه «جاذبه-دافعه» آلتباخ به تبیین دلایل اصلی ماندگاری دانشجو و مهاجرت دانشجویان پرداخت و مسایل قومی، نژادی، بیگانگی فرهنگی و اجتماعی، تعارض ارزش ها و هنجارهای فرهنگی را از جمله مهمترین این دلایل عنوان کرد.
در ادامه این نشست، سروش معروضی و محمد مصحفی به ارائه تجربه زیسته خود از زندگی دانشجویی در خارج از کشور پرداختند و مسایل، مشکلات و فرصت های پیشرویدانشجویان خارج از کشور به ویژه دانشجویان علوم انسانی را مورد بحث و بررسی قرار دادند.
دکتر مصحفی فارغ التحصیل علوم سیاسی از دانشگاه پاریس، این رشته را تا مقطع لیسانس در داخل کشور خوانده و از سال 83 تا 94 جامعهشناسی سیاسی را در مقطع ارشد و دکترا در پاریس ادامه داده است. وی فعالیتهای مطبوعاتی هم داشته و با روزنامههای حیات نو و همشهری همکاری کرده است. مصحفی در حال حاضر در حوزه تاریخ سیاسی به فعالیتهای پزوهشی میپردازد. آن چه در ذیل می آید خلاصه ای از مهمترین صحبت های وی است.
نقش هژمونی فرهنگی بر مهاجرت تحصیلی
دکتر مصحفی: باید بین کسانی که مهاجرت میکنند و کسانی که مدتی برای تحصیل به خارج از کشور میروند تفاوت قائل شد. اگر این دو را از هم تفکیک نکنیم، آمار بالای دانشجویانی که از ایران میروند رقم ترسناکی خواهد بود در حالیکه به طور منطقی و روی کاغذ قرار نیست همه این دانشجویان در خارج از کشور بمانند و آمار 50 میلیارد دلار خروج ارز از طریق آنها حتی میتواند آوردهای مثبت هم برای کشور داشته باشد.
در مورد مهاجرت تحصیلی در این حجم، جدا از تفاوتهای آموزشی که بین دانشگاههای خودمان و دانشگاههای مطرح دنیا وجود دارد، فکر میکنم باید از منظر فرهنگی هم به موضوع نگاه کنیم. امروز نگاه به فرهنگ غرب متاثر از نوعی هژمونی فرهنگی است. در مقابل این هژمونی دو رویکرد وجود دارد. یک رویکرد مقاومت کردن در برابر فرهنگ غالب و رویکرد دیگر رها شدن در مقابل فرهنگ غالب است. هر دو این رویکردها را میتوانید در مهاجرین تحصیلی ببینید. البته رویکرد سومی هم وجود دارد که بینابین است یعنی کسانی هم هستند که لزوما تن به این هژمونی فرهنگی نمیدهند اما حاضرند تعامل کنند و فکر میکنند می شود نکات مثبت را از فرهنگ مسلط گرفت و با نکات مثبت فرهنگ خودی ترکیب کرد. این روندی است که همیشه فرهنگها در طول تاریخ داشتهاند. این هژمونی فرهنگی باعث میشود که خیلی وقتها نتوانیم متوجه شویم که این مهاجرتها به دلیل تلاش برای کسب علم است یا به دلیل جاذبه فرهنگ مسلط و عدهای با روکشی از علم این مسیر را طی میکنند.
کنجکاوی درباره جامعه غرب
درسال 80 وقتی من به تحصیل در خارج از کشور فکر میکردم فضای فرهنگی و سیاسی کشور، فضای خاصی بود. چهار سال از 76 گذشته بود و جامعه دچار تلاطم و تحول بزرگ سیاسی شده بود. در عرصه سیاست مفاهیمی وارد شده بود که تا قبل از آن به گوش کسی در فضای عمومی جامعه نمیخورد. احساس میکردم به لحاظ فرهنگی در مقابل یک تکانههایی قرار دارم که منشا آنها از فرهنگ غرب است. مثلا اگر یک نواندیش دینی حرفهایی میزد که خیلی جالب و نو بود، میدانستیم که بخشی از آنها حداقل از دستاوردهای غرب نشات میگیرد بنابراین این سوال برای افراد پیش میآمد که آن جامعهای که این تفکرات را تولید میکند چه خصلتهایی دارد که تقریبا هرآنچه تولید میکند ما را دچار چالش میکند. انگیزه و هدف من یک جور کنجکاوی از این جنس بود. البته فضای سیاسی هم در سال 82 و 83 به سمت یک یاس و ناامیدی عمومی میرفت به این معنی که دوره اصلاحات حداقل برای کسانی که دانشجو بودند رو به افول بود و معلوم نبود بعدش چه اتفاقی میافتد. احساس این بود که موتور اصلاحات به شدت دچار کندی حرکت شده و آینده خیلی چشمانداز روشنی ندارد.
بزرگنمایی از مشکلات بیشتر احساسی است تا واقعی
آدم وقتی قصد سفر دارد نکات منفی محل زندگی خود را خیلی بزرگتر از آنچه که واقعا هستند میبیند. موقعیت کشور میزبان را نیز خیلی ایدهال میبیند، به گونهای که پذیرش نقد و بیان انتقادات راجع به فرهنگ غرب که برآمده از تجربه زیسته کسانی است که شرایط مهاجرت را درک کردهاند، را به راحتی نمیپذیرند. حتی گاهی احساس میکنند زندگی در کشور خودشان امکان ندارد در حالیکه بسیاری از اینها احساسی است و لزوما ما به ازای خارجی ندارند. بین رضایت و حس رضایت تفاوت وجود دارد. گاهی فرد در شرایط خوبی زندگی نمیکند ولی از آن رضایت دارد. همین طور گاهی در شرایط خوبی زندگی میکند ولی تلقی این را دارد که این شرایط کافی نیست. اینها روی تصمیم فرد اثر میگذارند. تصور شما این است که از یک محیط بسیار منفی و تاریک به سمت نور و روشنایی میروید. این نگاه غلطی است. ولی حال و هوای کسی که در آستانه سفر است به گونهای است که اجازه تفکر درباره این مسایل را به خودش نمیدهد. نتیجه این میشود که فرد با یکسری تصورات وارد کشور مقصد میشود و به محض اینکه وارد میشود با واقعیتها روبهرو میشود و میفهمد که آنها فقط تصورات او بودهاند و این جامعه اصلا ادعای داشتن شرایط ایدهآل را هم ندارد. بنابراین انسان در شرایطی قرار میگیرد که با تصوراتش متفاوت است. این بخشی از تجربه من است.
تحصیل در فضایی که چانه زدن برای نمره معنی ندارد
تصور شما این است که وارد جایی میشوید که تحصیل و زندگی خیلی ساده است. ممکن است در بخشهایی این تصورات درست باشد ولی تحصیل در غرب محدود به این نکات نیست. تجربه من و خیلیهای دیگر این است که تحصیل در جامعه غربی یک پروسه فوق العاده دشوار و انرژی بر است. در حال حاضر در جامعه ما کیفیت آموزشی رو به افول است و همه از این شکایت میکنند که دانشجویان حوصله درس خواندن ندارند و فقط به فکر نمره هستند. کسی که از این شرایط تحصیلی به فضایی میرود که همه چیز بر مبنای حساب و کتاب دقیق است و چانه زدن برای نمره معنی ندارد دچار شوک میشود. در آنجا شما میتوانید اصلا هیچ کاری نکنید، کسی با شما کاری ندارد ولی آن وقت درباره تبعات کارتان مسئول خواهید بود. برای کسی که در این فرهنگ تحصیلی بزرگ شده که همه چیز قابل مذاکره است، تحصیل در غرب دوره خیلی سختی است. در فرانسه وقتی میخواهند از زندگی سخت توام با نداری و بدبختی و بیچارگی صحبت کنند از زندگی دانشجویی نام میبرند. این با آنچه که ما در ذهنمان تصور داریم خیلی متفاوت است. ضمن اینکه اگر بورس نداشته باشید یا از خانواده ثروتمندی برخوردار نباشید مجبورید کار کنید که معمولا بورس در رشتهعای علوم انسانی یا نیست و یا اگر هست خیلی محدود و برای مدت زمان کوتاهی است. از اینها که میگذریم وقتی شما تنها و به دور از خانواده زندگی میکنید مسئولیت سومی به نام اداره زندگی نیز به شما اضافه میشود. وقتی همه اینها را کنار هم میگذارید شک میکنید که آیا منطقی بود که برای فرار از شرایطی که یکسری سختیهایی داشت، خودتان را در یک معادله چندمجهولی قرار بدهید که حل کردن آن واقعا کار سختی است.
تصمیم به ادامه تحصیل در خارج از کشور ممکن است تصمیم درستی باشد مشروط به اینکه چند شرط داشته باشید. اول اینکه واقعا اهل علم باشید. یعنی واقعا دانشجو باشید و علمآموزی برایتان اولویت داشته باشد و به تبع آن حاضر باشید همه سختیهای درس خواندن و غلبه بر مشکلات زبان را به جان بخرید. و دوم اینکه حاضر باشید با بقیه شرایط روبهرو شوید. اگر این ابعاد را در نظر نگیریم دچار ایدهآلیسمی میشویم که ما را دچار وازدگی میکند. با واقعیتی روبهرو میشوید که خیلی متفاوت است و بعد پرکردن فاصله بین واقعیت و این تصور به راحتی مقدور نیست.
دانشجویانی که کارشان به بیماریهای شدید روانی کشیده شد
خیلی از دانشجویانی که برای تحصیل به خارج از کشور میروند ممکن است بارها پشیمان شده باشند. ولی یک دلیل ماندن آنها این است که نمیتوانند همه چیز را نیمهکاره رها کنند. آدمهایی هستند که به موفقیت نمیرسند ولی راجع به آنها هیچ وقت صحبت نمیشود. من افراد زیادی را دیدم که سی سال در فرانسه زندگی کرده بودند و سطح زندگی خیلی نازلی داشتند ولی خانوادهشان در ایران نمیدانستند که آنها در چه سطحی زندگی میکنند. در بین دانشجویان کسانی داشتیم که برگشتند. ما درباره ابعاد مثبت مهاجرت بارها شنیدهایم اما یک بار هم از نکاتی بشنویم که به دلایلی گفته نمیشوند. کسی که میخواهد تصمیم بگیرد باید تمام این دادهها را کنار هم بگذارد و تصمیم درستی بگیرد که در آنجا دچار شوک نشود. سال 2004 که من به فرانسه رفتم تعداد زیادی از دانشجویان بودند که در رشتههای مختلف از سوی دولت بورسیه شده بودند. کسی که بورسیه است خیلی زندگی راحتتری دارد چون دوره بورسیه حداقل چهار سال است و میتواند تا پنج سال هم تمدید شود و رقمی هم که بابت کمکهزینه به او میپردازند رقم خوبی است. با این حال من از رایزن علمی سفارت که متولی کار این دانشجویان بود شنیدم که دو سه نفر از همین دانشجویان در اثر همین فشارها کارشان به افسردگی و بیماریهای شدید روانی کشیده شد و یکی از آنها را به طور اورژانسی به ایران فرستادند. تحت تاثیر فشاری که یک بخش از آن مربوط به درس است و نگرانی از اینکه آیا خواهم توانست از عهده درس بربیایم در حالیکه آماده اینطور درس خواندن و تا این اندازه درس خواندن نبوده است. خود من تصور و تجربه چنین درس خواندنی را نداشتم. این وضع خصوصا در مراحل پایانی تز گاهی ماهها طول میکشید. شما باید اولین نفری باشید که به کتابخانه میروید و شب هم آخرین نفری باشید که بیرون میآیید. این یک پوست کلفتی میخواهد. من خیلی وقتها پشیمان شدم ولی نمیتوانستم وسط کار برگردم. به هر حال هر کسی دوست دارد پرستیژ اجتماعی داشته باشد و نمیخواهد دیگران در موردش فکر کنند که از پس کاری بر نمیآید. ضمن اینکه اگر آن شرایط سخت را رها میکردم جایگزینی نداشتم.
سروش معروضی نیز اقتصاد را تا مقطع لیسانس در دانشگاه فردوسی خوانده اما اقتصاد نظری را در مقطع کارشناسی ارشد در نیوهمپشایر امریکا دنبال کرد. در حال حاضر نیز دانشجوی رشته فلسفه علم در دانشگاه تورنتو است. حوزههای پژوهشی معروضی منطق ریاضی، فلسفه احتمالات و نظریه تصمیم است. آن چه در ذیل می آید خلاصه ای از مهمترین صحبت های وی است.
احساس میکردم جای پیشرفت ندارم
انگیزه من در درجه اول مسایل مالی بود. مورد دیگر به حوزه تخصصیام برمیگردد. حس میکردم مباحثی که در دانشگاههای ما دنبال میشود قدیمی است و معتبر نیست. من دانشجوی نسل بعد از 88 در دانشگاه بودم؛ دورهای که انجمنهای زیادی برای فعالیت در دانشگاه وجود نداشت و درس برای به من تکرار رسیده بود. احساس میکردم هیچ پروژهای را نمیتوانم تا آخر پیش ببرم. چند پروژه و ترجمه با اساتید برمیداشتم و میدیدم که همه کارها را من انجام میدهم و به اسم استاد تمام میشود. این مسایل ناامیدم کرده بود و احساس میکردم جای پیشرفت در حوزه کاری خودم ندارم. اگر رشته برق را ادامه میدادم شاید میماندم چون این رشتهها فضای متفاوتی در مقایسه با رشتههایی مثل اقتصاد یا فلسفه علم دارند و از نظر سطح آموزشی در داخل ایران و خارج ایران آنچنان تفاوتی ندارند. ولی در حوزه علوم انسانی که من با کورسهای آنلاین دانشگاههای خارج از کشور مقایسه میکردم میدیدم این تفاوت خیلی است. در مورد موضوعاتی وقت گذاشته میشود که اصلا لازم نیست. یکسری از واحدها را اگر پاس نمیکردم چیزی را از دست نمیدادم. مبانی اقتصاد اسلامی را باید کسی بخواند که میخواهد در این حوزه کار کند. من از دانشآموزان سمپاد بودم و میدیدم که دوستانم یکی یکی دارند مهاجرت میکنند و وقتی از آنها میشنیدم که از نظر مالی مشکلی ندارند بیشتر انگیزه برای مهاجرت پیدا میکردم.
تصور میکردم یک شهروند امریکایی میشوم
من در دانشگاهی بار آمدم که تکلیفم اگر دیر میشد به استاد پیام میدادم. برای امتحانات یکی دو شب قبل از امتحان درس میخواندم ودانشگاه اصلا برایم موضوع مهمی نبود. آنجا که رفتم بعد از مدتی متوجه شدم اگر بخواهم به روند قبلی ادامه بدهم خیلی زود ریپورت میشوم و باید برگردم، چون در آنجا همه چیز باید سر ساعت باشد. همچنین از زندگی روزمره در آنجا تصور درستی نداشتم. قبل از رفتن در اینترنت شهرهای امریکا و اروپا را میدیدم و فکر میکردم که من روزی به این شهرها خواهم رفت و از این برجها بازدید میکنم. روز اول خیلی برایم جذاب بود ولی از روز دوم میدانستم که اینجا شهر من نیست و مال امریکاییهاست. من یک مهمانم و فقط مسئولم که چند پروژه را انجام بدهم. من یک دانشجوی تحصیلات تکمیلی هستم و یک شهروند امریکایی نیستم. تصورم این بود که دارم میروم که یک شهروند امریکایی بشوم درحالیکه من با یک قراردادی وارد آن کشور میشدم که کارم و زندگیام مشخص بود که بین محل کار و کلاس و خانه تعریف شده بود. زندگی هر دانشجویی در سال اول در آنجا همین است. خیلی از دانشجویان ایرانی سال اول و دومی که من در دانشگاه هاروارد، ام آی تی و بوستون میدیدم، بچههای خیلی خوشحالی نبودند. هفته پنجم استادم به من گفت باید بیایی و به دانشجویان درس بدهی. آن هم برای 80 نفر از دانشجویان اکثرا امریکایی در حالیکه هنوز زبان را درست نمیدانستم. اینها خیلی استرسزا است. برای خود من شاخص خوشحالی کاملا پایین آمده بود. قبلا میتوانستم با دوستانم بیرون بروم. ولی در آنجا اصلا اینطور نبود. ولی در مجموع الان راضی هستم چون در مقابل شاخص رضایت از زندگی در من بالا رفت و احساس میکنم آدم مفیدی هستم.
مشکلات زبان اعتماد به نفسم را کم کرده بود
در هر کشوری شهروندان آن کشور با مهاجران فرق دارندو من از این بابت درک درستی نداشتم. حتی به خاطر مساله زبان برای من خیلی سخت بود که در راهروی دانشگاه با یک دانشجو صحبت کنم. ارتباط برقرار کردن برایم خیلی مشکل بود و اعتماد به نفسم را خیلی کم کرده بود این در حالی بود که من مدرک تافل زبان را داشتم. در کل این مشکل برای خیلی از ایرانیها وجود داشت. شما یکی دو هفته میتوانی با یک نفر آرام صحبت کنید و از او بخواهید که یک جمله را ده بار تکرار کند بعد از آن شاید حوصله نکند با شما بیرون بیاید. من هم جایی زندگی میکردم که خیلی مهاجر وجود نداشت. اینها باعث شده بود من در روابط اجتماعی آنطور که فکر میکردم پیش نروم.
این امکان را داشتم که با بهترین اساتید رشته خودم صحبت کنم
من از رفتن پشیمان نیستم. من آنجا برای کارم ساعتی 43 دلار پول میگیرم که با کاری که میتوانم اینجا انجام دهم قابل مقایسه نیست. حتی توانستهام آنقدر پول پسانداز کنم که به ایران بیایم. همچنین امکانات زیادی در اختیارم بوده. برای مثال توانستم در سال دوم دو کنفرانس در دانشگاه بلژیک و بوداپست بدهم که از سنت اول تا آخر آن را خود دانشگاه مقصد پرداخت کرد. اینها اتفاقاتی نیست که در اینجا برای آدم بیفتد. من نمیتوانم از دانشگاه فردوسی انتظار داشته باشم که من را ساپورت کند. در آنجا من این امکان را داشتم که با بهترین اساتید رشته خودم و با بعضی نوبلیستها صحبت کنم و نظر آنها را درباره تز خودم بگیرم. در حوزه آکامدیک جایگزین برای من در ایران خیلی کمتر از چیزی است که بخواهم فکرش را بکنم. اینها باعث میشود با خودم فکر کنم اگر برگردم باید چه کار کنم؟ من دکترای فلسفه علم را بگیرم و بیایم ایران چه کار کنم؟ بیتعارف اگر رابطهای نداشته باشم نمیتوانم در دانشگاه شریف یا مراکز مدیریتی کار کنم. من در اینجا برای امنیتم هم نگرانم. اگر بر روی نظریه تصمیم کار میکنم و مطالعه موردی ام انتخابات ایران باشد و بخواهم رفتار رای دهندهها را بررسی کنم، ممکن است نگران رفت و آمد خودم شوم.
انگیزههای من برای ماندن در آمریکا
بعد از دو سه سال این تصور در من به وجود آمده که داخل ایران خیلی شبیه قفس شده. ولی در آنجا همه دانشگاهها با هم مرتبطند و استادها و دانشجوها از هم ایده میگیرند. بحث مالی، موفقیت آکادمیک و احساس مفید بودن چیزهایی هستند که انگیزه برای ماندن به من میدهند. در اینجا حجم چیزهایی که من یاد میگرفتم کم بود. آنجا چیزی یاد میگیری و پروژه انجام میدهی و نتیجهاش را میبینی. مثلا تز دکترای دوست من در مورد بستن فایدههای اقتصادی کمربند ایمنی بود. چون در ایالت ما قانون بستن کمربند ایمنی وجود نداشت. در مورد این تز نماینده ایالت ما در جلسه کنگره صحبت کرد. من یک آدم معمولی بودم اما نماینده ایالتمان را دیدم. اوباما هم آنجا آمد. آدمهای مهم را میتوانی ملاقات کنی و حس میکنی اگر حرفی داشته باشی که جدید باشد میتواند به جایی میتواند برسد. نتیجه تز دوست من ممکن است تغییر قانون باشد.