در دانشکدههای علوم اجتماعی در دهههای ۷۰ و ۸۰ شمسی نگرشهای محدود و مشخصی برای مطالعهٔ پدیدههای اجتماعی وجود داشت. وضع بهنحوی بود که تصوّر میشد جز مطالعات مشخص و با روشهای عمدتاً کمّیتگرا و پوزیتیویستی در باب موضوعات اجتماعیی محدود، کار دیگری نمیتوان انجام داد. همهجا سخن از بنیانگذاران جامعهشناسی بود. هر بحثی بهنحوی به یکی از آنها ختم میگشت. پنداری بعد از گذشت یک و نیم قرن از آغاز جامعهشناسی همچنان میبایست تمامیی بحثها به یکی از بنیانگذاران ختم شود. تصوّر رایج –ولو ناگفته- این بود که تنها موضوعاتی میبایست مورد مطالعه قرار گیرد که یکی از بزرگان و بنیانگذاران جامعهشناسی قبلاً بهنحوی بدان پرداخته باشد. امّا نسل دانشجویان دهههای هفتاد و هشتاد جامعهشناسی در ایران دریافتند که یک رشتهٔ علمی نمیتواند دایم به تکرار گذشتهگان مشغول باشد. نسل همکلاسیهای ما و اندکی و قبل و بعد ما به یک نکتهٔ دردناک امّا مهم نایل شدند و آن این بود که بهنظرشان میرسید که استادانشان کار مطالعه و تحقیق را تا مرحلهٔ دکتری دنبال کردهاند و از آن به بعد به مقام استادی نایل شدهاند و دیگر خود را بینیاز از تحقیق و تتبع دیدهاند! ما همهگی دریافتیم که در میان آنان برخی پیش از نایل شدن به مقام استادی آثاری قابل اعتنا تولید کردهاند و برخی آن را نیز به انجام نرساندهاند و اغلب آنان پس از مقام استادی دیگر کار را تمام شده تلقی کردهاند.گاه همدلانه میگفتیم که شاید آنها قربانیی جهانی شدهاند که کاراَش قالبسازی برای قالبنیافتهها است.
این نسل از دانشجویان علوم اجتماعی اما قلمرو وسیعی از جهان اجتماعی را پیش روی خود میدیدند که دستنخورده و بکر باقی مانده بودند و هنوز حتّا به مقام موضوع مطالعه ارتقا نیافته بودند. بهعبارت دیگر، آنها در برابر خود موضوعاتی میدیدند که در مرحلهٔ صفر موضوعشدهگی قرار دارند؛ قلمروهایی که در جهان پسابنیانگذاران موجودیت یافتهاند و استادان جامعهشناسی با عینکهایی ظاهراً برگرفته از چشم بنیانگذاران جامعهشناسی، ناتوان از دیدن آنها بودهاند. در نگاه آنها تنها چیزهایی به دیده میآمدند که قبلاً توسّط بنیانگذاران به دیده آمده بودند. در وضعی اینچنین، نگاه نسل جدید دانشجویان، در تکاپوی دیدن بود و قلمروهای نادیده، در تمنّای دیده شدن. هر یک از مابا خود نجوا میکردیم: آخر مگر میشود بنیانگذاران تا انتهای هستیی اجتماعی را دیده باشند. مگر میشود جهانی که ما در آن زیست میکنیم و ما آن را میبینیم توسط کسانی در جهانی دیگر زیسته شده باشد و دیده شده باشد؟ این پرسش کوچکی نبود. پرسشی بود که آبستن جامعهشناسیای در عصر پسابنیانگذاران بود.
در چنین شرایطی بود که مطالعات فرهنگی در ایران معرفی شد. چه بسا این رشته هم همچون دیگر رشتهها وارداتی بود، اما برای نسل دانشجویان مورد بحث، جسارت ورود به قلمروهای تازه را گشود. فضا البته فضایی بود مستعد شکستن دیوارهای پوشالی توسط نسلی از دانشجویانی که میخواستند از نامهای بیگانهو قدیمی فراتر بروند؛ فرارویای که مورد انکار قرار میگرفت. حرکتی بود برای موضوعسازیی قلمروهایی از جهان اجتماعی که تا پیش از آن در قامت موضوع ظاهر نشده بودند و موضوعیت نیافته بودند. اگرچه بیبحث از مطالعات فرهنگی این دیوارهای پوشالی با این نسل از دانشجویان جامعهشناسی و مردمشناسی شکسته میشد، امّا مطالعات فرهنگی بدان شتاب بیشتری بخشید و مجال بحث از موضوعاتی را پدید آورد که در نگاه محدود و بستهٔ مقروض از بنیانگذاران جامعهشناسی که دستکم به برخی از استادان ما بهنحو کم و بیش کژ و کوژ و اغلب منفعلانه و غیرانتقادی به عاریه داده شده بود، هرگز مجال دیده شدن نمییافت. این نسل از دانشجویان و دانشآموختهگان علوم اجتماعی چند بصیرت تازه کسب کرده بودند که مطالعات فرهنگی امکان بروز عملی و ثمربخشیی بیشتری بدانها داد:
۱) استادی در قلمرو علوم اجتماعی هرگز فرانمیرسد. نسل ما دریافته بود که پانصد سال مطالعهٔ یکی از پدیدههای اجتماعی (مثلاًفرهنگ یا دین) هم هنوز زمان ناچیزی است چه رسد به چنددهه کار پژوهشی در مطالعهٔ جهان اجتماعی و انبوه قلمروهایش. پس هرگز فرصت استادی و فرارفتن از کار تحقیق و تتبع فرانمیرسد. پس یک عمر کفش آهنین باید پوشید برای درنوردیدن جهان اجتماعی و سرک کشیدن به اینجا و آنجا و همهجای آن و دیدن نادیدهها و صورتبندی کردن صورتبندینشدهها و ابداع روشهایی برای شکار جهانهایی گریزان از نگاههای عاریتی و کژ و کوژ وارداتیای که قرین انبوه تابوها و محافظهکاریهای محققان علوم اجتماعی است.
۲) این نسل دریافته بود که جهان اجتماعی چنانچه بخواهد بهطور مؤثری مورد مطالعه قرار گیرد، نیازمند موضوعشدهگی دایمی است و لذا به محققانی نیاز است که کوششی پایانناپذیر را در موضوعسازیی جهان اجتماعیی هر دم ظاهرشونده و هر دم سربرآورنده بهعمل آورند. مثلاً چه میزان عقبماندهگی و درجازدن میبایست وجود داشته باشد تا تصوّر کنیم که دینپژوهی یعنی محدود ماندن به سخنان مارکس، فروید، وبر، و دورکیم در باب دین! این نگرشی بود که به ما عرضه میشد و و هنوزگاه عرضه میشود. امّا خوشبختانه هر یک از ما دریافتیم در قلمرو پژوهشیمان چه دنیاهای ناشناختهای موجود است که حتّا در رؤیاهای بنیانگذاران جامعهشناسی نیز جایی نداشتهاند.
در چنین شرایطی بود که مطالعات فرهنگی در ایران توسط برخی از استادان جامعهشناسی مطرح شد و مباحث و موضوعاتی مطرح شد و مورد بحث قرار گرفت که در انبان موروثیی بنیانگذاران جامعهشناسی یافت نمیشدند. مطالعات فرهنگی در این وضع تنوع، و شور و شوق پدید آورد؛ ولو برای مایی که در ذیل مطالعات فرهنگی قرار نمیگرفتیم و چندان آن را نمیشناختهایم و فقط آوازهای از آن شنیده بودیم. دوستانی چون عباس کاظمی، محمد رضایی، بهرنگ صدیقی، شهرام پرستش، بهزاد دوران و برخی دیگر در دانشگاه علم و فرهنگ و صاحبنظرانی چون نعمتالله فاضلی و محمدسعید ذکائی و برخی دیگر در علامه طباطبایی با کارهای تازهٔ خود و پای نهادن در جهانی تازه و موضوعسازیی قلمروهایی ناشناخته به علوم اجتماعیی ایران رنگ و بوی تازهای بخشیدند و بازار علوم اجتماعیی ایران را گرما و رونقی بیش از پیش بخشیدند. در همین سالها بود که من نیز توفیق یافتم دیدگاههایم را در باب برخی موضوعات تازه در کلاسهای جامعهشناسیی دین دانشگاه علم و فرهنگ با دانشجویان در کلاسهای پرشورتر و جذابتر سالهای آغازین این دانشگاه در میان بگذارم و تجربهٔ کلاسهایی را داشته باشم که در آن نه تدریس بلکه با همهٔ وجود زندهگی میکردم. امیدوارام مطالعات فرهنگی –ولو بهعنوان رشتهای وارداتی- از این مرحله نیز بگذرد و با ثمردهی بیش از پیش خود را تثبیت کند و به همهٔ اهالیی علوم اجتماعی جسارت بخشد تا در جهت موضوعسازیی خلاقانه و غیرتقلیدیی جهانهایموضوعناشدهگام بردارند و در زیر سقف محدود قدما باقی نمانند و در تکرار بیهوده و سترون سخنان گذشتهگان تلف نشوند.